جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

بدون عنوان

با با گفتن ر ا د و ي ن كوچولو   بله پسر كوچولوي ما به جاي گفتن د د اولين كلمشو با بابا شروع كرد البته خيلي به خودش فشار مياره كه بگه قبلا هم بابا رو مي گفت اما نه زياد اما حالا همش با خودش تكرار مي كنه وقتي هم كه گريه مي كنه ميگه ما ما البته با فتحه ه هه مخصوصا وقتي كه باباشو ميبينه لباشو بهم قفل ميكنه و با فشار زياد شروع به با با گفتن مي كنه خلاصه باباشم كلي قربون صدقش مي ره  چند روزه كه بچم يبوست شده بميرم براش الهي  امروز شيافش كردم از وقتي غذا خور شده يبوستشم  شروع شده همش گريه ميكنه اصلا رو زمين يك دقيقه هم نميشه گزاشتش خيلي اذيت مي كنه نمي دونم لثه هاش مي خاره يا مشكل ديگه اي داره فردا هم بايد برم...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

امروز زياد حالم خوب نيست چند وقته حالت تهوع دارم مثل وقتي كه حامله بودم بي بي چك گرفتم شكر خدا منفي بود پسر كوچولو هم ساعت ۶ صبح بلند شد فرنيشو دادم ساعت ۱۰ خوابيد الان هم تو اتاق رو تخت داره با خودش بازي ميكنه و صداهاي عجيب درمياره عشقشم باباشه مخصوصا وقتي براش شعر مي خونه   پسرا ناس بابا قند بابا عشق بابا با اين شعري كه ابتكار باباشه كلي خوشحال ميشه و مي خنده اما هنوز غلت نمي زنه ديگه دارم نگران ميشم ! چند روز پش هم رفتيم خونه مامان شوشو اونجا با پسر عمه اش كلي خنديد هي مي گفت پيف پيف پسر كوچولو هم از ته دل مي خنديد همه هم قربون صدقش مي رفتن   امروز زنگ زدم خونه يكي از دوستام كه تو باشگاه با هم اشنا شدهخ بوديم بع...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

پسر كوچولو ۵ ماهه شد   مامان پسر كوچولو امروز ۲۶ ساله شد تولدم مبارككككككككككككككككككك درست فردا ۸ اسفند اولين سالگرد اولين سونو پسر كوچولو شبش هم كه من و به خاطر حساسيت دارويي به بيمارستان بردن و كلي براي سالم بودن پسرم نزرو نياز كردم چند روزي كه حالم اصلا خوب نيست نمي دونم چرا همش دل درد دارم هنوز وقت نكردم برم ازمايش ۶ فروردين عروسي پسر عمه است هيچي لباس ندارم مامان ميگه عيد بريم گرگان خونه ماماني نمي دونم برم يا  نرم   دیشب دختر همکار شوشو اومد خونمون اسمش مائده بود اما پسر کوچولو ما زیاد باهاش دوست نشد و همش گریه می کرد اندر احوالات پسر کوچولو هم فرنی می خوره هم سرلاک هم شیر من هم شیر خشک فر...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

يك اتفاق خنده دار   ديشب پسرك همش بي قراري مي كرد و نمي خوابيد منو بابا يي هم كلي كلافه شده بوديم و پسرك هم همش بهمون لبخند مي زد انگار مي خواست تا خود صبح بيدار باشه منم كه دل درد شديد گرفته بودم و روي تخت دراز كشيدم به شوشو گفتم تو رو خدا تو بخوابونش من ديگه نميتونم شوشو هم بچه رو گرفت كه بره به حساب خودش بخوابونه چراغ و خاموش كرد و رفت تو حال كه يكدفعه صداي فرياد شوشو يا ابوالفضل منم سريع از رو تخت پريدم كه خدا چي شده حالا چشمام تو تاريكي هيچي نميديد فقط داد مي زدم خدا بچم شو شو هم داد مي زد هيچي نشده نگران نباش چراغو كه روشن كردم ديدم صندلي راحتي كه ما براي خوابوندن بچه خريده بوديم افتاده روي زمين به شوشو...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

ديروز با پسر كوچولو رفتيم خونه مامان فرشتش كه مي خواست بره كربلا وارد خونشون كه شديم پسرك خواب بود مامان شوشو اومد دم در رادوينو ازم گرفت بعدش عمش بغلش كرد همون موقع پسرك از خواب بيدار شد با لبخندي مليح به همه نگاه مي كرد من با خودم گفتم الان غريبي مي كنه ديدم نه خيلي خوب بود البته پسر عمش هم مدام اذيت مي كرد اما پسر كوچولوي ما اصلا به روي خودش نمياورد بعدش هم رفتين خونه ماماني اونجا هم همش شيطوني كرد خاله ساراش هم براش فيلم گزاشته پسر كوچولوي ما هم مدام دست و پاهاشو بالا مي كرد و ذوق مي كرد جديدا پستونكش و مي گيره و از دهنش درمياره باز ميكنه تو روم به ديفال انگاري داره سيگار ميكشه پدر سوخته   خلاصه تمام تنهايي ماماني ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

 بهمن اولین سالگرد   پارسال مثل همین روز بی بی چکم مثبت شد چقدر استرس داشتم همش زیر لب سوره فجر و می خوندم که یکدفعه دو تا خط پررنگ شد قشنگترينم تولدت مبارك چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… روز میلاد… روز تو! روزی که تو آغاز شدی ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

جمعه ۲۴ دي اولين سالگرد   درست پارسال همين موقع بود كه پسركم خوشبختي و به من و باباش هديه كرد و من و به قشنگترين ارزوي زندگيم رسوند حس زيباي مادر شدن   كودكي كه آ ماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟.................... خداوند پاسخ داد:در ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد كرد.......................... اما كودك هنوز اطمينان نداشت كه مي خواهد برود يا نه: - اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من كافي هستند...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

براي زهرا و امين و ترنم عزيز شب رفتنت عزیزم هر گز از یادم نمیره   شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره واسه هر کسی که میگم قصه شو اتیش میگیره دل من یه دریا خون بود چشم تو یه دنیا تردید اخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفتو جون داد زلزله  خیلی دلا رو از اون شب تکون داد غما امشب شیشه های خونه رو زدن شکستن  پابه پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن تو چرا از این جا رفتی ؟ تو چرا از اینجا رفتی؟ تو که مثل قصه هایی گلم از چه چیزی باشه نه بدی نه بی وفایی شب رفتن نوشتی شدی قربونی تقدیر نقره اشکای من شد دور گردنت یه زنجیر شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشکی بودن قحطی سف...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام به همگي پسر كوچولو هم سلام مي رسونه   اين چند روز به خاطر ماموريت  اقاي همسر با پسر گلم تو خونه مامان جونش تلپ شده بوديم و حسابي به هر دومون خوش گذشت البته پسر كوجولوي ما حسابي بزرگ شده و با خنده هاي شيرينش دل همه رو برده اما امروز اول صبح كه مي خواست بيام و اپ كنم خبر فوت مامان ترنم كه از دوستاي نيني سايتي بود حالم و بد جوري گرفت خدا به خانواده هر دو شون صبر بده خدا به ما هم با اين هواپيماهاي ايراني عصر حجر هم صبر ايوب بيده فكر كن بيچاره ها با كلي اميد و ارزو براي ديدن خانوادشون سوار هواپيما بشن بعد نزديك اروميه سقوط كنن ترنم كوچولو ۵ روز از پسر من بزرگتر بود روحشون شاد تمام بچه هاي شهريوري تو ني ني سايت ني ني هاش...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام محرم هم با همه قشنگیهاش اومد و رفت   تاسوعا رو کلا به خاطر پسر کوچولو هوای سرد اصلا بیرون نرفتیم البته اقای همسر به جایهمه ما عزاداری کرد شب که شد پسر کوچولو شروع به گریه کردن کرد یه بند جیغ میکشید کاشف به عمل اومد که اقا به خاطر اینکه مامان جونش صبح حلیم خورده دل درد گرفته خلاصه تا ساعت ۱۲ با همکاری اقای همسر به زورخوابوندیمش صبح ساعت ۴ بلند شدم وا دیدم از خستگی با عینک خوابم برده بلند شدم پسرمو  و شیر دادم اقای همسرو بیدار کردم و که مواظب رادوین باشه رفتم حموم و  بعد هم تند تند ظرفها رو شستم صبحونه رو خوردیم لباسهای پسرمو رو پوشیدیم عازم ولایت اقای همسر شدیم رسیدیم خونه رادوین یکم گریه کرد بع...
29 خرداد 1390